The Piano Lesson را میشود اثر خانوادگی دنزل واشینگتن نامید. فیلمی که خودش تهیه کننده آن بوده، یکی از پسرانش بازیگر اصلی و دیگر پسرش کارگردان. تلاش این سه شاید توانسته باشد به فیلمی خوش تکنیک تبدیل شود؛ اما به هیچ وجه نتوانسته به فرم و خلق اثر هنری تبدیل شود. The Piano Lesson در بهترین حالت یک اثر نمایشی معمولی است که در سینمای پست مدرن هیچ جایگاهی ندارد. فیلم The Piano Lesson اثری پُر حجم و خسته کننده میباشد که تحمل آن برای انسان امروزی بسی دشوار است.
وقتی از هنر پست مدرن حرف میزنیم، اشارهای به ابتذال دنیای ابر قهرمانی نیست. هنر پست مدرن، مواجه انسان امروزی با هنر است. انسانی که ابزار سرگرمیاش بسیار است در ثانیهای از خستگی، به سراغ دیگر ابزارات خود خواهد رفت. پس نمیشود فیلمی پُر حجم و خفه ساخت به این امید که مخاطب مجذوب فضای تئاتری آن خواهد شد. مهمترین ایراد فیلم The Piano Lesson نیز از همینجا آغاز میشود. اثری است خسته کننده که به هیچ وجه موفق نمیشود همچون سیاهچالهای مخاطب را به درون اثر بکشد. قرار است همهچیز حول محور یک پیانو بچرخد. پیانویی قدیمی که نسل به نسل در یک خانواده پیچیده و به نوعی شناسنامه این خانواده است. فیلمساز تمام تلاش خود را میکند تا با اخاذی احساسی و غیره، این پیانو را تبدیل به دغدغه برای مخاطب کند. او تلاش میکند مخاطب برای فهمیدن داستان این پیانو، یک اثر دو ساعته را تحمل کند. اما علی رغم تمامی تلاشها، The Piano Lesson موفق نمیشود مخاطب را مجذوب فیلم کند. برادر میخواهد پیانو را بفروشد؟ خواهر میخواهد حفظش کند؟ به من چه! هیچ یک از دغدغههای کاراکترها به دغدغه مخاطب تبدیل نمیشود و فیلمساز هرچه تلاش میکند، در یک بن بست هنری گیر میافتد. فیلمساز حتی برای خوش رنگ و لعاب کردنِ فیلمنامهاش دست به دامن رئالیسم جادویی نیز شده و کمی هیجان را به ماهیت پیانو اضافه میکند. اما این نوع ترسِ جادویی-ارواحی نیز دردی دوا نمیکند. پیانو مسئله مخاطب نیست. بود و نبود آن دغدغه نمیشود. اینکه چنین گران قیمت باشد هم اصلا ساخته نمیشود. پس در اولین قدم باید گفت که محور اصلی فیلم یعنی پیانو با اینکه موفق میشود برای خودش هویتی داشته باشد، اما به هیچ وجه تبدیل به دغدغه نمیشود و این قابلیت را ندارد که بتواند یک اثر دو ساعته را در فضایی خفه مدیریت کند تا شاید مخاطب جذب داستان پیانو شود.
خلاصه نقد فیلم درس پیانو این است که فرمی ندارد. خسته کننده است و اصلا جذاب نیست. اما اگر بحث ما تکنیک باشد، میشود کمی عمیقتر به این فیلم نگاه کرد. کارگردانی و دوربین گذاری فیلم بد نیست. مثلا افتتاحیه فیلم در نوع خود بسیار هم خوب است. تنش، هیجان و دوربینی که صرفا مشاهدهگر نیست و به عنوان بخشی از گروه دزدها، مخاطب را همراه خود میکند. در مزرعه هندوانه نیز دوربین با یک اکستریم لانگ شات هوایی، فضا را به بهترین شکل ممکن میسازد. حتی در درون خانه خواهر هم دوربین عملکرد قابل قبولی دارد. مخصوصا اینکه در فضاهای کوچک و باریک، دوربین گردانی سخت است. اما فیلمساز دوربینهایش را خوب جا گذاشته. در این میان تنها مشکل دوربین در این است که بعضی وقتها برای گرفتن یک نمای ساده تلاشی بیش از حد میکند و این مناسب فضا نیست. مثلا وقتی که خواهر از پلهها بالا میرود، دوربین کارهای عجیب و غریبی میکند. کارهایی که اصلا زیبا نیست و صرفا اثر را دکوراتیو میکند.
در کنار دوربین قابل قبول، میزانسنهای فیلم نیز بسیار تماشایی است. هم شهر در نمای دور و هم درون خانه. با اینکه دوربین عمدتا در کلوز آپ روایت میشود اما با این حال موفق میشود خانه را جان بهشد. یعنی خانه را کامل دیده و شناختهایم. میدانیم رئیس خانه کیست و میدانیم که پیانو در کجای خانه است.
نور فیلم The Piano Lesson هم قابل حدس و ساده است. نور تندِ زرد که نشانی از جنون دارد. نشانی از خشونت زیر پوستی که رفته رفته رنگ تصویر هم تندتر میشود تا با پیشرفت فیلم هیجان اثر را بیشتر کند.
یکی دیگر از مهمترین بحثهای فیلم The Piano Lesson تیم بازیگری است. بدون هیچ شک و تردیدی ما شاهد بازیگران قابل قبول هستیم. اما نحوه بازی گرفتن فیلمساز نسبت به موقعیت صحنه اصلا قابل قبول نیست. اول از همه بازی جان دیوید واشینگتن به چشم میآید. بازیگری که خیلی سعی میکند شبیه پدرش باشد و همین موضوع او را عقب نگه میدارد. نحوه راه رفتن، نحوه خندیدن و حتی نحوه نگاه بسیار شبیه پدرش است و اولین گام بازیگری در این است که شبیه کسی نباشد. بازیگر باید بتواند خلق کند. بازیگر باید بتواند منحصر به فرد راه برود و منحصر به فرد صحبت کند. اما جان دیوید واشینگتن چه در این فیلم و چه در بقیه فیلمهایش، نمیتواند بازی خاصِ خودش را ارائه دهد.
دیگر بازیگر بد این فیلم خانم دنیل ددوایلر است. او هربازی را که انجام میدهد ما قبلها در آثاری همچون ۱۲ سال بردگی دیدهایم. یعنی نحوه بغض کردن، نحوه گریه کردن و نحوه خندیدن دقیقا چیزی است که در فیلمهای بردگان آمریکایی در بازیگران سیاه پوست دیدهایم. خانم دنیل ددوایلر نیز موفق نمیشود نسبت به موقعیت صحنه یک بازی خاص را خلق کند. او صرفا دست به دامن اکتهایی میشود که قبلها دیگر بازیگران انجام داده بودند.
اما اگر از این دو بازیگر که در مقابله با هم بازیشان بدتر میشود، بگذریم؛ این فیلم دو بازیگر درست و حسابی دارد. ساموئل ال. جکسون در نقش دوکر چارلز و مایکل پاتس در نقش پسر وینگ. دو بازیگری که با تلسط بسیار کامل و حرفهای بازی عالی را ارائه میدهند. مخصوصا مایکل پاتس در نقش پسر وینگ که نقش یک الکلی را عالی ایفا کرده و هربار دست به لیوان میبرد، بازیاش بهتر و بهتر هم میشود. ساموئل ال. جکسون هم که این نوع بازی را خوب بلد است و اگر بد میبود باید شک میکرد. این دو در یکی از صحنههای مهم فیلم، موسیقی بسیار زیبایی را اجرا کرده و به راستی بنده از تماشای خوانندگی بازیگران سیاه پوست لذت برده و بازی دو بازیگر مذکور، در این صحنه دو چندان بهتر بود.
البته این فیلم دو کاراکتر اضافه و بد دارد که بود و نبودشان هیچ تاثیری بر روی فیلم ندارد و صرفا برای پُر کردنِ اثر آمده بودند. یکی کاراکتر لیمون با بازی بسیار بد و ابتدایی ری فیشر و دیگری کوری هاکینز در نقش آوری براون. جالب ماجرا هم در این است که فیلمساز به سراغ لیمون هم میرود تا کمی کاراکتر او را به مخاطبش بهتر بشناسد. کاراکتری که به راستی اضافه است و به درد فیلم نمیخورد، چه برسد به اینکه مخاطب زندگیاش را بهتر بشناسد.
در پایان چنین میشود گفت که اثر خانوادگی واشینگتن یعنی The Piano Lesson فیلمی حوصله سر بر، خسته کننده و بسیار معمولی است که ابدا موفق نمیشود مخاطب را جذب فضای خود کند. بنده به هیچ وجه تماشای این اثر را به مخاطبان عادی سینما توصیه نمیکنم. اما اگر طرفدار جدی سینما هستید، میشود در بحث بازی، نور و دوربین این اثر را نگاه کرده و نکات مهمی را درباره اثر نمایشنامهای آموخت؛ چرا که این فیلم اقتباسی از نمایشنامهای به همین نام در سال ۱۹۸۷ اثر آگوست ویلسون است.
نمره نویسنده به فیلم: ۵ از ۱۰
source